۲-۳-۴- رویکرد نوروانکاوی
چند تن از نظریهپردازان شخصیت که ابتدا به فروید وفادار بودند و خود را پایبند نظام روانکاوی میدانستند، به علت مخالفت با جنبههای خاصی از رویکرد او، رابطه خود را با وی قطع کردند. کارل یونگ[۶۸] و آلفرد آدلر[۶۹] قبل از اینکه اعتراض کنند و دیدگاه های شخصیت خودشان را به وجود آورند همکاران فروید بودند. کارن هورنای[۷۰] و اریک فروم[۷۱] رابطه شخصی با فروید نداشتند ولی قبل از اینکه مسیرهای متفاوتی را دنبال کنند، از طرفداران فروید بودند. این نظریهپردازان نوروانکاو در چند نکته تفاوت دارند ولی به خاطر مخالفت مشترکی که با دو نکته مهم دارند در اینجا با هم گروه بندی شدهاند: تأکید فروید بر غرایز به عنوان برانگیزندههای اصلی رفتار انسان و دیدگاه جبرگرایانه او دربارهی شخصیت. نظریهپردازان نوروانکاو تصویر خوشبینانه و دلنشینتری از ماهیت انسان ارائه میدهند. نظریه آن ها نشان میدهد که حوزه شخصیت ظرف یک دهه بعد از اینکه به طور رسمی شروع شد با چه سرعتی گسترش یافت(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
از نخستین روانکاوانی که از فروید جدا شدند و تفکر خاص خود را به وجود آوردند، آلفرد آدلر و کارل جی یونگ را میتوان نام برد. این دو نفر از اولین و مهمترین پیروان فروید بودند. آدلر رئیس جامعه روانکاوان و یونگ رئیس جامعه بینالمللی روانکاوان بودهاند. جدا شدن این دو تن از فروید به دلیل تأکید بیشاز حد وی بر غرایز جنسی بود. جدایی یونگ از فروید از آن رو دردناک بود که نایبالسلطنه فروید و جانشین منتخب وی بود(پروین و جان، ۱۳۸۹).
۲-۳-۵- نظریه کارل یونگ
یونگ تعریف فروید را از لیبیدو گسترش داد و آن را به صورت نیروی پویشی کلیتر توصیف کرد. یونگ معتقد بود شخصیت علاوه بر گذشته، توسط آینده نیز شکل میگیرد و بر ناهشیار بیشتر تأکید کرد(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱). یونگ تأکید فروید بر ناهشیار را میپذیرد ولی مفهوم «ناهشیار جمعی»[۷۲] را به آن اضافه میکند(پروین و جان، ۱۳۸۹). ناهشیار جمعی لایه غیر شخصی و بسیار عمیق ذهن ناهشیار است که به دلیل یکی بودن آباء و اجداد انسانها، تمام بشریت در آن اشتراک دارند. کهن الگوها [در نظریه یونگ] عقاید و تصوراتی هستند که بار هیجانی داشته و در ناهشیار جمعی جادارند. این عقاید و تصورات، برای انسانها معانی نمادین مهمی دارند. یونگ معتقد بود این کهن الگوها در هنر، دین و رؤیاها نمودار میشوند(سانتراک، ۱۳۹۰).
برداشت یونگ از ماهیت انسان از برداشت فروید خوشبینانهتر و کمتر جبرگرایانه بود. یونگ معتقد بود که بخشی از شخصیت فطری و بخشی از آن آموخته شده است. هدف اصلی زندگی تفرّد[۷۳] است. تجربیات کودکی مهم هستند ولی شخصیت بیشتر تحت تأثیر تجربیات میانسالی و آرزوهای آینده قرار دارد. شخصیت در نیمه اول زندگی ولی نه در نیمه دوم، بیهمتاست(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
تقابل دیگر در نظریه یونگ، بین درونگرایی و برونگرایی است. هر کس در اصل به یکی از این دو طریق با جهان ارتباط برقرار میکند؛ اگر چه جهت دیگر نیز همیشه برای فرد باقی میماند. در حالت درونگرایی، جهتگیری اصلی فرد به درون و به جانب خویشتن است. فرد درونگرا، دودل، متفکر و محتاط است. فرد برونگرا به بیرون و به جهان خارج گرایش دارد. فرد برونگرا از نظر اجتماعی، درگیر، فعال و متهور است(پروین و جان، ۱۳۸۹).
پژوهشها از دیدگاه یونگ درباره نگرشها و کارکردها حمایت میکنند ولی جنبههای گستردهتر نظریه او در برابر تلاشهایی که برای تأیید علمی آن ها صورت گرفته، مقاومت کردهاند. مفاهیم یونگ که وسیعاً پذیرفته شدهاند عبارتند از: آزمون تداعی واژگان[۷۴]، عقدهها[۷۵]، درونگرایی[۷۶]– برونگرایی[۷۷]، خودشکوفایی و بحران میانسالی(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
۲-۳-۶- نظریه آلفرد آدلر
شاید مهمترین دلیل جدایی آدلر[۷۸] از فروید، تأکید بیشتر او بر انگیزههای اجتماعی و افکار هشیار به جای غرایز جنسی و فرآیندهای ناهشیار بود. آدلر در ابتدا به ضعفهای بدنی توجه داشت، اما به تدریج به احساس حقارت و مکانیسمهای دفاعی برای پنهانکردن یا کاهش این احساسات دردناک علاقمند شد. این مفاهیم بیانگر تأکید بیشتر بر عوامل اجتماعی است تا عوامل زیستی(پروین و جان، ۱۳۸۹). آدلر معتقد بود همه دنبال برتری، انطباق، بهبود یافتن و تسلط بر محیط هستند. برتریجویی، پاسخ ما به احساس ناخوشایند حقارت است که در تعاملات دوران طفولیت و کودکیمان با بزگترها و اشخاص قدرتمند، حس کردهایم. آدلر در اشاره به تلاش انسانها برای غلبهکردن بر حقارتهای خیالی و واقعی یا ضعفهایشان، اصطلاح جبران را به کار میبرد. از نظر آدلر جبران، یک عمل عادی و بهنجار است و تقویت یک توانایی را جایگزین تضعیف یک توانایی دیگر میکند. برای مثال، یک دانشآموز عادی، در ورزش سرآمد میشود(سانتراک، ۱۳۹۰).
روانشناسی فردنگر[۷۹] آدلر از لحاظ تمرکز بر بیهمتا بودن فرد، هشیاری و نیروهای اجتماعی به جای زیستی، با روانکاوی فروید تفاوت دارد. روانشناسی او نقش میل جنسی را به حداقل میرساند. احساسهای حقارت[۸۰] منبع تمام تلاشهای انسان هستند که از تلاشهای ما برای جبران[۸۱] کردن این احساسها ناشی میشوند. احساسهای حقارت همگانی هستند و درماندگی و وابستگی کودک به بزرگسالان آن ها را تعیین میکنند. عقده حقارت[۸۲] از ناتوانی در جبران کردن احساسهای حقارت ناشی میشود. عقده حقارت در کودکی از طریق حقارت عضوی، لوسکردن یا غفلتکردن سرچشمه میگیرد. عقده برتری[۸۳] از جبران افراطی ناشی میشود. هدف اصلی ما برتری یا کمال است؛ یعنی کامل یا یکپارچه کردن شخصیت. غایت نگری خیالی[۸۴] به عقاید خیالی، مانند کمال اشاره دارد که رفتار ما را هدایت میکند. سبک زندگی[۸۵] به الگوهای بیهمتای ویژگیها و رفتارهایی اشاره دارد که به وسیله آن ها برای کمال تلاش میکنیم(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
نظریه آدلر از این رو قابل توجه است که بر چگونگی پاسخ افراد به احساسات مربوط به «خویشتن» و اهدافی که رفتار آن ها را در آینده جهت میدهد، تأکید دارد و همچنین این که چگونه ترتیب تولد فرزندان میتواند در رشد اجتماعی آن ها مؤثر باشد(پروین و جان، ۱۳۸۹).
چهار سبک زندگی اصلی عبارتند از: تیپ سلطهجو[۸۶]، تیپ گیرنده[۸۷]، تیپ دوری جو[۸۸] و تیپ مفید به حال جامعه[۸۹] (شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
برداشت آدلر از ماهیت انسان از برداشت فروید امیدوارکنندهتر است. از نظر آدلر افراد بیهمتا هستند و اراده آزاد و توانایی شکل دادن به رشد خود برخوردارند. گرچه تجربیات کودکی مهم هستند ولی ما قربانی آن ها نیستیم(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
۲-۳-۷- نظریه کارن هورنای
کارن هورنای[۹۰] از نظر دیگاهی که درباره روانشناسی زنانه داشت و به جای تأکید بر نیروهای زیستی به عنوان شکل دهندههای شخصیت بر نیروهای اجتماعی تأکید کرد، با فروید تفاوت زیادی داشت(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱). هورنای معتقد بود انگیزه وجودی انسان، نیاز به امنیت است نه نیاز جنسی یا پرخاشگری. هورنای چنین استدلال میکرد که ارضای نیاز امنیت باعث میشود ظرفیتهای شخص تا حد اعلای خود پرورش یابند(سانتراک، ۱۳۹۰).