ب) تعریف عملیاتی: در این پژوهش از آزمون های استروپ،برج لندن، و کارت های ویسکانسین به ترتیب برای سنجش حل تعارض/ بازداری پاسخ، برنامه ریزی و ایجاد تغییر استفاده می شود(کشیاپ، ۲۰۱۲). توضیحات تکمیلی در این باره در قسمت ابزارهای تحقیق ارائه خواهد شد.
مروری بر پیشینه های نظری و عملی پژوهش تحقیق
فصل دوم:
مروری بر پیشینه های نظری و عملی پژوهش
در این فصل، در آغاز علاوه بر پرداختن به طبقه بندی اختلال وسواس فکری عملی، به مدل ها و نظریه های مرتبط اشاره خواهد شد. در قسمت اخیر بیشتر بر مدل فراشناختی و نوروپسیکولوژیک، به ویژه با توجه به هدف تحقیق حاضر، تأکید می شود و این قسمت خود را مسائل بینش و اختلال وسواس غرقه خواهد ساخت. در قسمت دوم این فصل، پیشینه های مرتبط با کارکردهای اجرایی، فراشناخت و بینش در بیماران وسواسی ارائه میگردد تا زمینه ورود به مسئله تحقیق حاضر به شکل تجربی فراهم گردد.
مبانی نظری
طبقه بندی و تشخیص اختلال وسواس فکری عملی
تاریخچه
نشانه های اختلال وسواس فکری عملی از اوائل قرن ۱۷ مشخص شده است. در آن زمان وسواس ها به طور کلی در یک چهارچوب دینی در نظر گرفته می شد و فرض بر این بود که مبتلایان توسط نیروهای خارجی مانند شیطان تسخیر شده اند(سالزمن[۳۲] و تالر[۳۳]، ۱۹۸۱). بدون تعجب روش درمانی معمول، جن گیری بوده که در برخی موارد موفقیت های درمانی به دست می داده است. در حالی که در مورد رفتارهای اجباری که غالب شکایات بالینی درآن زمان بوده اطلاعات کمی موجود است. نکته قابل توجه این است که رفتارهای شستشو و تمیز کردن به طور واضح(مشخص) از ابتدا در ادبیات وسواس توصیف شده است. شاید اولین تصویر افسانه ای از اختلال وسواس، توصیف شکسپیر از خانم مکبث در قرن ۱۶ باشد. تا آنجا که میدانیم این شخصیت برای رهایی خود از احساس گناه، مکرراً درگیر شستشوی دست بوده؛ رفتاری که همچنان در ادبیات معاصر غالب است. در اوایل قرن ۱۹، وسواس از شکل معنوی(غیر مادی) وارد حیطه بررسی های پزشکی شد. وضعیتی که گونه ای از دیوانگی(سازه ای که قبلا معرفی شده بود و توسط تعدادی از روان پزشکان فرانسوی توصیف و تعریف شده بود) در نظر گرفته می شد. اسکیرول[۳۴](۱۸۳۸) اولین کسی بود که گفت بیماران درجه خاصی از بینش را دارا هستند زیرا بیماران او میدانستند که وسواس هایشان بسیار قوی و غیر قابل مقاومت است. بنابرین مفهوم “روانرنجوری[۳۵]” از اوایل سالهای ۱۸۰۰ به صحنه آمد؛ مفهومی که بعدها زمانی که مورل[۳۶] وسواس را “بیماری هیجانی ” توصیف کرد ابداع شد. او برای اشاره غیر معمول به وجود بینش از کلمه “وسواس[۳۷]” استفاده کرد. در اواخر قرن نوزدهم لگراند دو سالئه[۳۸] وسواس را به عنوان دیوانگی با بینش توصیف کرد اما متذکر شد که نشانه های روانپویشی نیز میتواند حضور داشته باشد.(موضوعی که بعدا در تشخیص های افتراقی بحث برانگیز شد).البته در آن زمان وسواس، هراسها، وحشتزدگی و سایر نشانه های جسمانی به خوبی متمایز نشده بودند و تعریف و توصیف وسواس را مغشوش تر کرده بودند(منزیس و دی سیلوا، ۲۰۰۳).
در اروپا این توصیف های اولیه از وسواس بر جنبه های متفاوتی از این اختلال متمرکز بود و به شدت به موضوعات فرهنگی غالب در وطن نویسنده متکی بود. در حالی که انگلیس بر بعد دینی وسواس متمرکز بود و آن را به عنوان یک بیماری مالیخولیایی می دید؛ فرانسه بر فقدان اراده تأکید می کرد و اضطراب را قلب بیماری تعریف می کرد. نویسنده های آلمانی مانند وستفال[۳۹] در سال ۱۸۷۸ افکار غیر منطقی را پدیدههای نورولوژیکی تعریف میکردند(میدانستند) که نمود شناختی دارند(منزیس و دی سیلوا، ۲۰۰۳).
این توصیف های اروپایی اولیه از وسواس، به خصوص چشم اندازهای فرانسوی و آلمانی ، راه را برای رویکردهای روانشناختی که از اول قرن بیستم پیدا شد، باز کرد. تا این زمان وسواس به عنوان یک وضعیت پزشکی در نظر گرفته می شد که درمان آن در چهارچوب پزشکی مجاز بود(راچمن[۴۰] و هادسون[۴۱]، ۱۹۸۰).فقط زمانی که روانشناسی بالینی از روانپزشکی بالینی موجود ایجاد شد، یک رویکرد غیر آسیب شناسی و غیر دینی به طور مشخص ارائه شد. پژوهشهای لگرانددوسائوله و جنت[۴۲] در ۱۹۰۳ اولین توصیف هایی بودند که در مسیر روانشناختی روانرنجوری وسواس قرار گرفته بودند. او ادعا کرد که همه بیماران وسواسی شخصیتی نابهنجار با ویژگی هایی مانند اضطراب، نگرانی مفرط، فقدان انرژی و تردید دارند و درمانی موفق، برای آیین مندی های اجباری همسو با رشد متعاقب رفتار درمانی توصیف کرد(جنیک[۴۳] و همکاران، ۱۹۹۸؛ راچمن و هادسون، ۱۹۸۰).
در همین مواقع فروید(۱۸۹۶) یک نظریه انقلابی برای افکار وسواسی ارائه داد. او افکار وسواسی را به عنوان ملامت نفس های مبدلی(تغییر شکل یافته ای) توصیف کرد که ناشی از سرکوبی است و همیشه با اعمال جنسی که در کودکی با لذت صورت می گرفته ارتباط دارد(فروید، ۱۸۹۶؛ص ۱۶۹). این نظریه به طور برجسته ای با توجه به تجارب او با بیمارانش در قرن ۱۹ فورمولبندی شده بود. هر چند فروید تعدادی از بیماران را دیده بود که از روانرنجوری وسواسی رنج میبرند، ولی بسیاری از تفکرات و نوشته های وی در مورد وسواس بر اساس موردی بود که الان به نام رت من[۴۴](مرد موشی) مشهور است که به طور خلاصه در زیر مطرح می شود(منزیس و دی سیلوا، ۲۰۰۳).
این بیمار -یک جوان با تحصیلات دانشگاهی- به فروید گفت که از کودکی از وسواس رنج میبرد. او به عنوان یک کودک، وسواس فکری غیر طبیعی راجع به مرگ پدرش را تجربه کرده بود( اعتقاد داشت که قدرت کنترل سلامت عمومی پدرش را داشته است). بدون سوالات آشکار ساز شروع به بحث در مورد مسائل جنسی کودکی کرد. او اظهار داشت که از سالهای اولیه آرزو داشت دختران برهنه را ببیند و آن ها را لمس کند. همراه با چنین تمایلی احساس می کرد اگر جلوی این افکار را نگیرد ممکن است پدرش بمیرد. بیمار بعدا تکانه های خاصی را شکل داد که معتقد بود در دفع یک شر قریب الوقوع مؤثر است. این تکانه ها امروز بیشتر تحت عنوان اجبارهایی شناخته می شود که باعث کاهش اضطراب مربوط به افکار وسواسی می شود(منزیس و دی سیلوا، ۲۰۰۳).
بعدا این بیمار در زندگی خود، با افسر ارشدی برخورد کرد که وی را به شیوه ای بسیار ناراحت کننده مجازات کرد. در این روش خاص شکنجه، مجرم بودن را به او تحمیل میکردند و بعد موش هایی را زیر گلدان قرار میدادند و گلدان را به صورت برعکس روی باسن مرد می گذاشتند. موش ها که راهی برای فرار نداشتند به تدریج با سوراخ کردن باسن راه خود را می یافتند(فروید،۱۹۰۹). همچنین زمانی که بیمار این داستان را برای فروید می گفت وحشت را بروز میداد(وحشت وجودش را فراگرفته بود). فروید این را به عنوان ترس لذت از خود تعبیر کرد که خودش(بیمار) به آن آگاه نبود. علت تسریع کننده وسواس های فکری این مرد هیچ گاه توسط فروید یا خود بیمار مشخص نشد. فروید(۱۹۰۹) ادعا کردکه: پیش شرط های کودکانه روانرنجوری ممکن است با فراموشی نادیده گرفته شود هرچند موارد فوری بیماری در حافظه باقی می ماند(منزیس و دی سیلوا، ۲۰۰۳).