کولی معتقد است که مفهوم خود در دوران کودکی شکل میگیرد وسپس در طول زندگی که همزمان که شخص وارد موقعیت اجتماعی جدید میگیرد و دوباره ارزیابی می شود ناصر خسرو شعری دارد که موبه مو با این مفهوم تطابق دارد :
آیینه ام من ،اگر تو زشتی ،زشتم
گر تو نکویی ،نکوست سیرت وسانم
کولی بر این باور است که مفهوم خود آیینه ای از سه عنصر اصلی ساخته می شود :
-
- ظاهر ما به چشم دیگری چگونه می کند «تصویر سیمایی ظاهری ما ».
- داوری آن ها درباره ی ظاهر ما چیست ؟
«تفسیر واکنش دیگران »
۳٫چه احساسی از خود برای ما پدید میآید ،غرور یا احساس سرشکستگی (رشد مفهوم خود )بنابرین از نظر کولی تصور افراد در باره یکدیگر واقعیتهای اجتماعی را تشکیل میدهد واین واقعیات فرد را قادر میسازد تا تصور «خود »را رشد دهد .
نظریه ی نقش پذیری مید:
به نظر «جورج هربرت مید »یکی از نتایج جامعه پذیری توانایی پیشبینی انتظارات دیگر از ما شکل دادن به رفتارمان بر طبق آن ها ،میباشد او استدلال میکند که این توانایی از طریق نقش پذیری به دست میآید مید از طریق مشاهداتی که درباره ی کارکردهای بازی انجام داد . نشان میدهند که چگونه کودک با بازی کردن نقش دیگران (والدین ،هم بازیها ،قهرمانان )و درونی کردن رفتار آنان از نظر فکری رشد مییابد وجامعه پذیر میگردد . کودک بدین سان مقررات بازی را یاد میگیرد و در ضمن می آموزد که خود را به عنوان یکی از اعضای گروه بپندارد ؛در حالی که به وسیله ی نقشی که دارد از دیگران متمایز ومتفاوت می شود . برای مید آنچه در بازی می گذرد ،تصویری از زندگی روزمره ی است . خود کودک از طریق همانندی با دیگران در نقشهایی که ایفا میکند و خصوصاًبه وسیله ی درونی کردن «دیگران به طور عمد »رشد مییابد وهمچنین ،کودک «خود »را با تمیز وتشخیصی که بین نقش خود ودیگران میدهد ،میسازد .(روشه ،۶۰:۱۳۶۷)
مید رشد «خود »را در سه مرحله نشان میدهد :
۱٫مرحله آمادگی «تقلید »
مرحله ی آمادگی که در دوران کودکی رخ میدهد وشامل سالهای دوم وسوم زندگی می شود ،کودکان رفتار دیگران مثل نحوه قاشق گرفتن یا راه رفتن یا اشاره های ضمنی را تقلید میکنند ؛اما خاصیت وعلت وجودی آن را کمتر درک میکنند . این امر واقعاًنقش پذیری نیست ؛ولی آمادگی برای پذیرش نقش را فراهم میسازد . کودک در طی چنین سالهایی رفته رفته خود را در مقام دیگران میگذارد ،یعنی نقش های دیگران را بازی میکند ،ما این عمل به صورت کاملاًتقلیدی وناآگاهانه انجام می شود . برای این مثال :کودکی ممکن است ادای روزنامه خواندن پدرش را در بیاورد ،و روزنامه را برعکس به دست بگیرد این عمل در ابتدا برای کودک تقریباًبه معنی است که فقط میداند که میخواهد کارهای دیگر اعضای خانواده را انجام دهد ؛ولی از خود آگاهیومشاهده خود در این عمل اثری دیده نمی شود .
۲٫بازی بدون قاعده :
کودکان در چهار یا پنج سالگی وارد صحنه ی بازی میشوند و در نقش مادر ،پدر ،معلم ،پلیس و…بازی میکنند آنان با کفش والدین خود راه میروند و وانمود میکنند که بزرگسال هستند ویک عروسک را سرزنش میکنند ویا خانه بازی میکنند وامثال این ها . کودکان در این بازیها از طریق وانمود کردن به پذیرش نقش دیگران خاص ،نخستین مراحل یادگیری را می گذرانند ؛یعنی دنیا را از دید گاهی غیر از دیدگاه خود می بینند. (رابر تسون،۱۲۲:۱۳۷۲)
۳٫بازی باقاعده :
بازی باقاعده (بازی گروهی عبارت است از فعالیتهای گروهی که در آن نقش هر بازیگر شرکت کننده .ایجاب میکند با یک یا چند بازیکن دیگر کنش متقابل داشته باشد .
بازی باقاعده ،برخلاف بازی بی قاعده کاری جدی است واز کودکان انتظار می رود نقشهایی که بر عهده می گیرند انجام دهند ورفتارهای دیگر بازیکنان را به طور مؤثر فرا گیرند ؛زیرا هر بازی باقاعده دارای یک چهارچوب مقرراتی است مثلاً در بازی فوتبال ،بازیکنان نه فقط باید با وظیفه ونقش خود ،آگاه باشند ،بلکه به نقش دیگر بازیکنان نیز باید آگاهی داشته باشند . در واقع در هر لحظه از بازی هربازیکن ،تصوری از شیوه عمل و حرکت سایر بازیکنان و در آن واحد ،خود را در نقش دیگر بازیکنان نیز احساس کرد و در نتیجه ،حرکات وپاسخهای خود را کنترل وپیش بینی کند .
نظریه های روان شناختی جامعه پذیری :
روان شناسان ،جامعه پذیری را به عنوان مبارزه ای میان فرد وجامعه تلقی میکنند ومی گویند فرد مدام در حال گرایش به دور افکندن قید وبندهای اجتماعی وهنجارهای جامعه است . آن ها کسب شناخت (دانش )را نیز نتیجه ی رویارویی ومجادله فرد (ذهن )ومحیط (عینیت )می دانند .
نظریه جامعه پذیری فروید :
زیگموند فروید ،جامعه پذیری را فرآیندی میداند که از طریق آن هنجارهای والدین را به صورتی عمقی می پذیرد وبه کسب من برتر می پردازد از نظر او ،از آنجا که مایه وخاستگاه «من »و«من برتر »را محیط تهیه می بیند ،عوامل اجتماعی یا تشکیل این دو پدیده به درون فرد منتقل میشوند بدین شکل فرد «جامعه پذیر »میگردد. فروید سه بخش متمایز شخصیت را به زیر تشخیص میدهد :
۱٫ نهاد :
«نهاد »بخشی از شخصیت انسان است که با خود انسان زاده می شود واز غرایز اولیه ناخود آگاه انسان است که هیچ گونه به قید وبندی نمی شناسد وفعالیت آن بر اسصل ذلت استوار است ومی خواهد به سرعت ارضاءشود این نیروی روانی که منشاءزیستی دارد ،مایه زندگی و پایه ی اصلی شخصیت است و «من »و«من برتر »از آن منشعب میشوند وبرای فعالیتهای خود نیرویی لازم را از آن می گیرند .
۲٫من :
پس از مدت کوتاه که از تولد کودک می گذرد ،بخشی از نهاد در برخورد و تماس با واقعیت به «من»تبدیل می شود «من» گرچه از همان زیست مایه برای کار خود استفاده میکند ولی کارکردهایش با خصوصیات «نهاد »کاملاًتفاوت دارد. «من »بر اساس اصل واقعیت عمل میکند یعنی به شرایط و واقعیت موجود برای ارضای نیازها یا بر آورده شدن آرزوهای خود توجه دارد ومی تواند ناکامی را تحمل کند . «من »تلاش میکند که توقعات وانتظارات نهاد را در رابطه با واقعیت از یک سو در رابطه با من برتر از سوی دیگر تسهیل کند ،و در مقابل تهدیدهای درونی وبیرونی توسط ساز و کارهای دفاعی از خود دفاع کند .
در واقع این رشد «من »است که منجر به رسیدگی عاطفی، جنسی،اجتماعی ،و…می شود . در افراد با شخصیتهای نارسیده «من »ضعیف وشکننده است . مرزهای آن استحکام کافی ندارد و در اثر حوادث ناگوار ویا ناکامی ،ممکن است تاب فشار را نداشته و در هم فرو شکسته شود .
۳٫ من برتر :
بخشی از من در نتیجه معیارها وارزشهای خانوادگی ،اخلاقی ،مذهبی واخلاقی به من برتر تبدیل می شود در واقع من برتر محل ارزیابی رفتاری فرد است وجایگاه وجدان بنابرین سرزنش کننده و ارشاد کننده است . نفوذ والدین در رشد من برتر بسیار قوی است اما دیگر افراد با اقتدار مانند معلمان یا پلیس نیز در رشد آن بی تأثیر نیست .
تضاد میان سه بخش شخصیت :