نظریه رفتار گرایی
اصطلاح «وابستگی» در اکثر موارد از سوی دیدگاه یادگیری به کار گرفته میشود. نظریهپردازان یادگیری نیز از روان تحلیلگری تبعیت نموده و بر این عقیدهاند که نخستین رابطه شخص از وابستگی نوزاد به مادرش به وجود میآید . طرفداران نظریه یادگیری وابستگی را شکلی از درماندگی میدانند، به عقیده آن ها کودک وابسته نه تنها درصدد جستجوی تماس با مادرش است؛ بلکه دائماً درصدد کسب تأیید و پذیرش از جانب دیگران است و چنین ویژگی در بزرگسالی، بیمار گونه است (پیوستهگر و همکاران ۱۳۸۵)
رفتارگرایان نیز فرض را براین گذاشتهاند که گرسنگی، تشنگی و درد غرایزی اساسی هستند که کودکان را به عمل وا میدارند؛ ولی آن ها مفهوم لیبیدو را که قابلیت اندازهگیری نداشت نپذیرفتند و نیروگذاری روانی را که فروید مطرح کرده بود چون قابل مشاهده نبود قبول نکرده و به جای آن سائقهای بیولوژیکی و سایر پاسخهای قابل اندازهگیری را مطرح نمودند.
از نظر رفتارگرایان آنچه نیازهای بیولوژیکی کودکی را ارضا میکند (یعنی سائق را کاهش میدهد) «تقویت کننده اولیه» نامیده میشود مثلاً غذا برای کودک گرسنه تقویت کننده اولیه محسوب میشود. افراد و اشیایی که به هنگام کاهش سائق حضور دارند از طریق تداعی با تقویت کننده اولیه «تقویت کننده ثانویه» نامیده میشود (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، ۱۳۸۰)
از این نظر مادر کودک به عنوان منشاء همیشگی تامین غذا و آسایش، تقویت کننده ثانویه محسوب میشود. بنابرین کودک نه فقط به هنگام گرسنگی و درد به دنبال او است؛ بلکه در مواقع بسیار دیگری نیز وابستگی عمومی خود را به او نشان میدهد . در همین راستا نظریهپردازان یادگیری اجتماعی فرض براین دارند که شدت وابستگی کودک به مادر بستگی دارد به این که مادر تا چه حد نیازهای کودک را تامین میکند؛ یعنی مادر تا چه اندازه وجودش با لذت و کاهش درد و ناراحتی همراه است (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، ۱۳۸۰)
دیدگاه کردار شناسی
کردار شناسان آن دسته از طبیعت گرایانی بودند که تأکید داشتند لازم است حیوانات در محیط طبیعی خود مورد مطالعه قرار گیرند و نباید محیط مطالعه را به آزمایشگاه محدود نمود. از جمله این افراد میتوان به داروین، لورننس، تین برگن و بولبی اشاره کرد. در واقع این افراد میخواستند رفتار موجود زنده را در یک زمینه تکاملی بررسی نمایند. طبق نظر کردار شناسان هر یک از انواع حیوانات با مجموعای از «الگوهای عاملی ثابت» به دنیا میآیند. الگوی عملی ثابت عبارت است از رفتاری کلیشهای و متوالی که در صورت وجود محرکِ محیطی مناسب که به آن «رها کننده» میگویند بروز میکند. بعضی از الگوهای عملی ثابت فقط در فاصله زمانی محدودی در دوران رشد حیوان فرصت بروز دارد که به آن، دوره حساس یا بحرانی میگویند. محرکهای رها کنندهای که قبل یا بعد از دوره بحرانی ظاهر میشوند، در رفتار حیوان تاثیر نگذاشته و یا تاثیر کمی میگذارند .
« نقش پذیری » الگوی عملی ثابتی است که کمی بعد از تولد در اردک، غاز و بعضی دیگر از انواع حیوانات دیده میشود. جوجه اردک تازه از تخم درآمده، فطرتاً آماده است که به دنبال هر شی درحال حرکتی که میبیند راه بیافند یا به او نزدیک شود (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، ۱۳۸۰)
این موضوع که نوزاد انسان به هنگام تولد آمادگی بروز رفتارهایی دارد که نه نتیجه رفتارهای قبلی است و نه بر اساس کاهش سائق، توجه «جان بولبی» را به خود جلب کرد، بولبی متذکر شد که از نوزاد انسان رفتارهایی سرمیزند که باعث میشود اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند؛ این رفتارها شامل گریه کردن، خندیدن و سینهخیز رفتن به سمت کسی میشود. از نظر تکاملی این الگوها از لحاظ انطباق پذیری ارزش دارند، زیرا همین رفتارها باعث میشود که از کودکان مراقبت لازم به عمل آید تا زنده بمانند.
واژه دلبستگی را نخستین بار بالبی در مورد پیوند مادر- کودک به کار گرفت. بالبی مایل بود جهت پیوند مادر – کودک واژهای به کار برد که با واژه وابستگی متفاوت باشد. از نظر بولبی دلبستگی کودک به مادر تنها جهت برآورده شدن نیازهای تغذیهای نمیباشد
روانشناسان نیز نخست این نظریه را پیش کشیدند که کودک به این دلیل به مادر دلبستگی پیدا نمیکند که مادر منبع تغذیه برای برآورده ساختن یکی از نیازهای کودک است؛ اما این نظریه پاسخگوی برخی واقعیتها نبود. برای مثال جوجه اردکها و جوجه مرغها هر چند از بدو تولد غذایشان را خودشان تامین میکنند ولی در عین حال دنبال مادر راه میروند و وقت زیادی را با او صرف میکنند. آرامشی که آن ها از حضور مادر به دست میآورند نمیتواند از نقش مادر در غذا دادن به آن ها نشأت گرفته باشد. سلسله آزمایشهای معروفی که با میمونها صورت گرفته نشانگر آن است که در دلبستگی مادر- فرزند چیزی فراتر از نیاز به غذا در کار است. در واقع تاکیدی که روان تحلیلگران و رفتارگراها بر اهمیت فوقالعاده مبنا بودن تغذیه به عنوان تعیین کننده رشد عاطفی و اجتماعی میکردند، از طریق پژوهشهای بعدی تأیید نشد که نمونهاش را میتوان در کار «هارلو» مشاهده نمود . بالبی و اینزورث همانند دیگر نظریهىپردازان روانتحلیلگری معتقد بودند که تبیین رفتارهای بزرگسالی ریشه در دوران کودکی دارد؛ با این تفاوت که به نظر آن ها انگیزش انسان توسط «سیستمهای رفتاری ذاتی» به جای سائقهای زیستی مثل میل جنسی و گرسنگی راهنمایی میشود که سازش یافتگی و بقا در فرایند انتخاب طبیعی تسهیل میشود (رمضانی و همکاران ۱۳۸۶).
پژوهشهای هارلو
هارلو نیز از جمله کسانی است که بالبی را تحت تاثیر قرار داد. بالبی پس از به اتمام رساندن رشته پزشکی با پژوهش و مطالعات هارلو آشنا شد و آن ها را مورد مطالعه قرار داد هارلو از کسانی است که در نظریه های مربوط به کاهش سائق زیستی شواهدی ارائه داد. هارلو و همکارانش تعدادی بچه میمون را مورد آزمایش قرار دادند و آنان را با نمونه جدیدی از رابطه مادر و فرزندی روبرو کردند: تماس بدنی و احساس آرامش. در بعضی از این مطالعات بچه میمونها در قفس که دو نوع مادر مصنوعی در آن بود، قرار داده شدند یکی از مادران از سیم ساخته شده بود و کودک میتوانست از پستانکی که به سینه مادر نصب شده شیر بخورد. مادر دیگر با پوشش نرم پوشانده شده بود، ولی غذایی به کودک نمیداد. بچه میمونها، برخلاف پیشبینی نظریه های روانکاوی و رفتار گرایی بیشتر مادر پارچهای را بغل میکردند. فقط هنگامی به مادر سیمی اعتنا میکردند که گرسنه بودند. وقتی که بچه میمون از چیزی مثلاً یک حشره میترسید به طرف مادر پارچهای میرفت و آن را بغل میکرد، گویی به او احساس امنیت بیشتری میداد. لااقل برای این پستانداران ابتدایی، لذتی که غذا به همراه داشت عامل اصلی دلبستگی بین مادر و فرزند نبود ( باقری ، ۱۳۸۸ ) .
از نظر بالبی اضطراب جدایی زمانی تجربه میشود که رفتار دلبستگی فعال میشود و نمیتواند خاتمه یابد مگر اینکه تجدید دیدار با شخص وابسته صورت گیرد.